نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

لامبو (1)، (گراز) و فوئه (2)، (کایمان) روزی به هم برمی‌خوردند و این برخورد به فلاکتی بزرگ انجامید. آنان تا آن روز همدیگر را ندیده بودند.
فوئه در میانه‌ی رود شنا می‌کرد تا شکاری پیدا کند، ناگهان از دور چشمش به جانور عجیبی افتاد که به طرف رود می‌آمد. با خود گفت: «خدا را شکر! طعمه‌ی خوبی برای من می‌رسد. اما باید احتیاط کرد و تدبیر به کار برد.» آن‌گاه به طرف ساحل شنا کرد و خود را به خشکی رسانید و با ادب و فروتنی بسیار به لامبو سلام کرد. لامبو هم که تا آن روز فوئه را ندیده بود از دیدن او سخت در شگفت افتاد، لیکن چون فروتنی و ادبش را بیش از اندازه یافت او را موجودی شریف نپنداشت و از این روی به کج خلقی جوابش داد:
لامبو.- هوم،. هوم،. روز بخیر!
فوئه.- اجازه بدهید بپرسم با که افتخار آشنایی پیدا کرده‌ام؟ مثل این است که تاکنون شما را در این طرف‌ها ندیده‌ام!
لامبو.- مرا لامبو می خوانند و تعجب می‌کنم که تاکنون چیزی درباره‌ی من نشنیده‌اید. همه مرا می‌شناسند و از من می‌ترسند من شکست‌ناپذیرم!
فوئه.- راست می‌گویید؟ بسیار جالب است! من کایمان حقیر و بی‌مقداری بیش نیستم. مرا فوئه می‌نامند! با این همه کسی نمی‌تواند در پیش من عرض اندام کند و با من لاف برابری بزند!
لامبو.- دور ایستاده‌ای و لاف و گزاف می‌گویی! چه حیوان پرمدعا و خودپسندی هستی!
کایمان که اندک اندک خشم می‌گرفت و از جا در می‌رفت، صدایش را بلندتر کرد:
فوئه.- معلوم می‌شود که شما براستی مرا نمی‌شناسید! اما مرا تا ده فرسنگ دورتر از این جا همه می‌شناسند.
لامبو.- شما نمی‌توانید مانند من زمین را بی‌کمک بیل بکنید!
فوئه.- این که کاری ندارد، من می‌توانم مدت‌ها در آب بمانم و زنگ نزنم و در خاک بمانم و نپوسم. تو چه؟
لامبو.- من میوه‌ی واکوا (3) را بی‌کمک سنگ می‌شکنم و چوب را بی‌کمک تبر می‌شکافم.
فوئه. – بد نیست. من هرگاه از شاخ‌های گاوی بگیرم دیگر او نمی‌تواند خود را از چنگ من برهاند.
لامبو.- وقتی من راه می‌روم زمین زیر پایم می‌لرزد و سنگ‌ها به ناله درمی‌آید. من برای وارد شدن به کشتزارها از کسی اجازه نمی‌گیرم.
فوئه.- وقتی من با دم خود بر ماسه‌ها می‌کوبم زمین به لرزه درمی‌آید.
سپس آن دو همدیگر را تو خطاب کردند و این نشانه‌ی تحقیر و بی‌اعتنایی است.
لامبو.- شاید هم راست می‌گویی... اما تو بسیار زشت و بدترکیبی و اگر هزار سال هم خود را بشویی نمی‌توانی رنگ زشت و تنفرانگیز خود را عوض کنی... واه، واه، چه چشم‌هایی!...
فوئه.- چه می‌گویی؟ از چشم‌های خودت خبر نداری، گویی چشم‌های تو را با بیل سوراخ کرده‌اند.
لامبو.- من بدین ترتیب می‌توانم تندتر راه بروم.
فوئه.- من زیر آب را می‌بینم و خیلی بزرگ‌تر از تو هستم.
لامبو.- اما این دلیل نیرومندتر بودن تو از من نیست.
فوئه.- می‌توانیم زور خود را با هم بیازماییم!
لامبو.- بسیار خوب! آزمایش کنیم!
گراز سر به پایین دوخت و با نیش‌های خود سنگ بزرگی را برداشت و بر سر تمساح زد.
تمساح بزرگ که از خشم دیوانه شده بود به ضرب دم خود ستونی از آب بلند کرد و بر سر گراز ریخت و او را بر زمین انداخت.
گراز از جای خود برخاست و فریاد زد: «آه! تو در آب خود را سرور جهان می‌پنداری، اگر جرئت داری از آب بیرون بیا و در خشکی با من زور آزمایی کن!»
کایمان دعوت او را پذیرفت و بر روی تپه‌ای از ماسه‌های ساحلی رفت و گفت: «من آماده‌ام!»
لامبو خود را به روی کایمان بزرگ انداخت و به ضرب نیش شکمش را پاره کرد، لیکن فوئه نیز پیش از مردن او را در میان آرواره‌های نیرومند خود گرفت و خفه کرد.
هر یک از این دو جانور مغرور می‌خواست ثابت کند که به زور و نیرو برتر از دیگری است لیکن هیچ یک از آن دو نتوانست ادعای خود را ثابت کند چون هر دو با هم مردند.
فرزندان آنان همیشه این پیکار را به یاد می‌آورند و از برخورد با یکدیگر خودداری می‌کنند. هرگاه گرازی برای نوشیدن آب به کنار رودخانه می‌آید کایمان‌های دوراندیش به لب رود نزدیک نمی‌شوند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Lambo.
2. Foai.
3. Vakoa.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.